خانه / اشعار

اشعار

 فراق

 ديشب ز ماتم و غم هجران گريستم

 از هجر و از فراق تو جانان گريستم

ديدم به گلگشت همه گلها فسرده‏اند

 اى باغبان به حال گلستان گريستم

فصل ربيع خوار شد و باد صرصرش

 انداخت سرو را به بهاران گريستم

خرداد بود و هفتم از آن ماه مى‏گذشت

 از داغ آن عزيز چو نيسان گريستم

علم و فقاهت و ادب و زهد شد يتيم

 آرى در اين عزا چو يتيمان گريستم

اركان استوار فقاهت غمين شده

 شيدا و بيقرار و پريشان گريستم

در مجلس عزاى تو چون پا گذاشتم

 با ياد و خاطرت به شبستان گريستم

اى زاده ولايت و فرزند فاطمه

 شوريده چون به كلبه احزان گريستم

محراب تو به ناله در آمد به گوش گفت

 اندر غمش به شام غريبان گريستم

اى آيت الهى كه خضوعت دلم ربود

 راثى شدم تو را و غزلخوان گريستم

تا دشت اعتقاد و يقين سبزتر شود

 در اين چمن چو نم نم باران گريستم

تا تيرگى زدوده ز دلها شود يقين

 «گلزار» با سرشك درخشان گريستم

گلزار – 8/3/83

عالمِ عامل

مادّه تاريخ موشّح

 سالك پاك «آل مولانا»

 آه، از جمع اهل عرفان رفت

يار مظلوم بود و خصم عدو

 محرم راز دردمندان رفت

دفتر عشق را تورّق كرد

 تا به آن صفحه‏اى كه خندان رفت

از كمالات حضرتش اين بس

 با يقين و دليل و برهان رفت

با صفا و اصيل و نيك سرشت

 مرشد و ناصح جوانان رفت

واقف و خوش بيان و فرزانه

 ناشر آيه‏هاى قرآن رفت

اهل حلم و صبور و با غيرت

 گنج جود و سخا و احسان رفت

لطف و مهرش مدام ورد زبان

  ملجاء اهل درد و درمان رفت

حامى انقلاب و اركانش

  اى دريغ از ميان ياران رفت

سيدى صادق و عزيز و شريف

 معدن فضل و زهد و وجدان رفت

نكته‏سنج و بصير و با تدبير

 عامل عدل و عهد و پيمان رفت

آيت حق بود و حجّت دين

 عالمِ عامل و سخندان رفت

لوح عزّت هميشه در بر داشت

 خاصّه با شوكت فراوان رفت

مرجعى بود با خضوع و خشوع

 حيف شد، آن فقيه دوران رفت

والد ماجد شهيد سعيد

 نزد فرزند خويش مهمان رفت

لفظ و ذكرش كلام ربّانى

 با دلى مطمئن به رضوان رفت

 او ز دنيا بريده بوده بحقّ

 كرد هجرت بسوى جانان رفت

نام او تا به حشر باقى هست

 گر چه از اين جهان شتابان رفت

(آه، كو! اى «نقيب» «مولانا»

  كان علم و وفا و ايمان رفت)

     بيت آخر به حساب ابجد برابر با سال 1425 هجرى قمرى، سال فوت ايشان مى‏باشد.

سيد محمد مسعود نقيب

در فراق حضرت آيت ‏اللّه‏ مولانا رحمه‏ اللّه‏ عليه

اى در قدح عرفان مست مى استغنا

 وى جوهره تقوا رو تافته از دنيا

در مدح تو چون طوطى اين طبع شكر خايم

 هر لحظه مرا گويد گو از غم مولانا

در وسعت انديشه درياى كمالاتى

 كى قطره تواند كرد اوصاف دل دريا

تو اسوه ايمان و عرفان و وفا بودى

 تنديس شكيبائى سالك به ره تقوا

با آيه نور اى جان تا مونس حق گشتى

 شد در دل تو روشن انوار حق يكتا

بودى به دلت آرى عشق رخ حق پنهان

 زان بود به رخسارت انوار هدى پيدا

تا طور دلت گرديد از نور ورع روشن

 شد سينه پر نورت اى موسى جان سينا

در زهد و ورع بودى چون بوذر و چون سلمان

 در علم و عمل بودى سر در قدم طاها(ص)

در منطق و اخلاق و در فلسفه و عرفان

 الحق كه ترا بودت در جيب يد بيضا

مشتاق ولا بودى از روز ازل زان رو

 بودى به ورع عالى بودى به عمل اعلى

گر پيرو حق گويم نفس تو عجب نبود

 از زمره ساداتى وز سلسله زهرا(س)

در صورت اگر قومى دعوى صفا كردند

 بودى تو بدان صورت مفهوم نه، بل معنا

 در نشر علوم آرى يك عمر تو كوشيدى

 شد از دم عيسائى بس مرده ز تو احيا

دوشم به خيال آمد آن مسجد و محرابت

 رفت از كف دل صبرم شد در دل و جان غوغا

بر گوش دلم آمد گلبانگ اذان وز آن

 چون نغمه داودى شد طاقت دل يغما

آمد به خيال من آن روشنى باطن

 آن شور و صفاى دل آن مهر و وفا يارا

آمد به خيال من آن شور آن نغمه يا قدّوس

 آن زمزمه و نجوا با خالق بى‏همتا

افتاد به يادم آن تحت الحنكِ طاعت

 آن قامت چون طوبى آن چشم دل بينا

افسوس دگر نايد بر گوش مريدانت

 آن زمزمه و تسبيح آن نغمه و آن آوا

اكنون ز فراق تو محراب و مصلّايت

 چون استن حنّانه نالان و ترا جويا

هنگام وداع تو رندى به ميان مى‏گفت:

 بى‏پرده همى بينم دلها شده بى‏يارا

ديروز وصالت را ما قدر ندانستيم

 امروز ز هجرانت شد روز شبِ يلدا

اى «فانى» غمديده باش از دل و جان خاموش

 هستند به توصيفش احباب همه «گويا»

فانى تبريزى ـ 15/3/83

 

ماده تاريخ

بمناسبت رحلت حضرت آيت الله آقاى حاج سيد ابوالحسن مولانا قدس سره

گرامى گوهرى از ما نهان شد

 به او منزل سراى جاودان شد

فقيهى از تبار پاك طاها

 رسول مصطفا را ميهمان شد

گلى بود از گلستان فقاهت

 دريغ از صرصر دوران خزان شد

سمّىّ جدّ پاكش «بوالحسن» بود

 به پيش جدّ خود او را مكان شد

مگر از غيب او را دعوت آمد؟

 كه مهمان بر خداى مهربان شد

نداى اِرجعى بشنيد از غيب

 به سوى جنّت‏الماوى روان شد

خداى مهربان را گفت لبّيك

 به روحش باغ جنّت آشيان شد

از او محراب و منبر گشت خالى

 بسى افسردگى در ما عيان شد

بزرگ خاندان علم و تقوى

 دريغ، آخر جدا از خانمان شد

به باغ دين و دانش باغبان بود

 از آن رو ساكن باغ جنان شد

يقين دارم كه در اين سوگ و ماتم

 مكدّر خاطر صاحب زمان شد

وجودش خسته بود از گردش چرخ

 به زير خاك، در خواب گران شد

ازين دنياى پر آشوب و تشوير

 رها گشته، سوى دارالامان شد

ز همّ و غمّ دنيا گشته فارغ

 دگر آسوده از سود و زيان شد

شد آزاد از قفس تا مرغ روحش

 به اوج باغ جنّت پر فشان شد

چو از دنياى فانى ديده پوشيد

 خداى مهربانش ميزبان شد

از اين دار فنا دامن‏كشان رفت

 مگر آزرده از وضع زمان شد

به هجرش ريخت مردم اشك ماتم

 فغان ناله‏ها بر آسمان شد

بگيتى ماند آثار و كتابش

 همين آثار از او نقش و نشان شد

شهيدى داده بود از بهر ميهن

 به سوگش قامت سَروَش كمان شد

برفت از دارفانى ليك نامش

 براى مرد و زن ورد زبان شد

«رسولى» گفت در تاريخ فوتش

 (به زير خاك، مولانا نهان شد)

عباس رسولى ـ 1383